موضوع: "داستان"

#خسته و عصبانی ام.... چی کار کنم؟

دیگه از این زندگی یکنواخت خسته شدم و به تنگ اومدم. هیچ چیزی خوشحالم نمی کنه. وقتی فکر می کنم می بینم خیلی وقته که از ته دل نخندیدم. دیگه انگیزه ای برای تلاش کردن ندارم و فقط وقت تلف می کنم…

حسابی از دست خودم عصبانیم. راستشو بخواهید می خوام تو زندگیم تغییر ایجاد کنم اما نمی دونم چه طوری؟

واقعا چی کار باید کرد؟

دوست خوبم، اگه از همه چیز خسته شدی و حوصله نداری؛ اگه احساس می کنی عمرت داره تلف می شه، باید بدونی اولین قدم در ایجاد تغییرات، تغییر در طرز فکر توست. می پرسی چرا؟ چون در این شکی نیست که زندگی مشکلاتی رو سر راه ما قرار میده، اما با همه این ها، باید مشکلات رو به معنای قسمتی از هیاهوی زندگی بپذیریم تا بتونیم سختی ها رو تحمل و خوشبختی رو حس کنیم. اگه مشکلات نباشند، خوشبختی هم معنایی نداره. برای مفهوم دادن به زندگی و شاد بودن، راه هایی وجود داره که موفقیت ما رو در زندگی تضمین می کنه:

1.خدا را فراموش نکنیم: بهترین پناهگاه و تکیه گاه انسان ها در لحظات درماندگی و غنی ترین منبع انرژی و امید در همه حالات، درگاه خداوند یکتاست. آرامش معنوی، اجازه ورود افکار منفی را به ذهن ما نمی دهد. آغوش او حس کردنی است، امتحان کنید.

2.اگر انگیزه داشته باشیم، هرگز خسته نمی شویم: با آرامش یکجا بنشینیم و به زندگی مان نظم بدهیم. برنامه ریزی کنیم و برای خود انگیزه پیدا کنیم. اگر اهداف بزرگی داریم که برنامه ریزی برایشان سخت است، آن ها را به هدف های کوچکتری تقسیم کرده و برای رسیدن به آن هدف ها تلاش کنیم.

3.با افراد پرشور و فعال دوست شویم و از افکار و دید مثبت آن ها به زندگی الگو بگیریم: به یاد داشته باشیم، فرق بین آدم های خسته و شاد در یک چیز است: چگونگی دیدشان به مشکلات. در واقع با داشتن مشکلات هم می توان شاد بود.

4.بامشکلات، سرگرمی درست کنیم؛ اجازه ندهیم گرد و غبار گرفتاری های روزمره به ذهنمان رسوخ کند، بیایید در افکار شاد خود زندگی کنیم، در واقع گرفتاری ها را نوعی سرگرمی بدانیم که ما را شاد می کنند. می پرسید چه طور!!! با حل کردن مشکلات در کمال خونسردی و خلاقیت.

#حمایت_از_تولید_ملی

پدرم عادت داشت، هفته ای یک بار برای مامان ریحانه، گل می خرید. آن روز، روزش بود، پدرم باید با گل می آمد، مادرم هم خوشحال و آماده ی پذیرایی از بابا بود، تازه یک مناسبت مهم دیگر هم بود….
اما آن پنجشنبه عصر، پدرم به خانه برگشت، در حالی که خسته، ناراحت، درهم و دست خالی بود….

بهانه کوچکی پیش آمد و جر و بحث مفصلی بین پدر و مادرم درگرفت.
پدرم، مادرم را خیلی دوست داشت، آن روز هم نمی خواست مادرم بمیرد، فقط عصبانی شد و‌مادرم را هل داد و کف آشپزخانه جلوی چشمان من پر شد از خون سر مادر مهربانم، من آن روز فقط ۴سال داشتم…
مامان ریحانه ی من ۲۴ سال بیشتر نداشت که از پیشمان رفت…

فکر کن آن روز، همان روزی بود که کارگاه کفاشی ای که پدرم در آن کار میکرد، تعطیل شده بود، درست همان روزهایی که کفش چینی در بازار پر شده بود، درست در همان زمانی که تازه داشت مریضی مادربزرگم بهتر میشد، درست مثل امروزی بود، که تولدم بود، مثل امروزی بود که مادرم مرد و حالا ۱۲ سال بعد درست همان روزی است که پدرم با رضایت پدربزرگ از زندان آزاد شد…


حالا مادر بزرگ مرده است، پدرم معتاد و درهم شکسته است، من کسی را ندارم، من ۱۲ سال بی پدر و مادر بزرگ شده ام، ۱۲ سال که باید برای پدرم ناز میکرده ام، نکرده ام، ۱۲ سال چشم های رنگی من ، مدام گریه کرده است، ۱۲ سال من درس نخوانده ام… من حالا ۱۶ ساله شده ام…

پدرم از همین امروز رفته سرچهار راه به گدایی نشسته است، همین چند دقیقه پیش دیدم مرد میان سالی ۱۰۰۰ تومن به پدرم کمک کرد و رفت، من دختر کفاش بوده ام، برای همین به کفش هایش دقت کردم؛ چینی بود، از همان ها که ۱۲ سال پیش هم بود….

ای کاش آن مرد، ۱۲سال پیش از کارگاه پدرم کفش خریده بود، تا من ۱۲سال کنار مامان ریحانه و بابا حمیدم بودم، درس خوانده بودم، امروز خوشگل دختری شده بودم که به نوازش دست پدرم لابه لای موهای بلندم عادت کرده بودم، ای کاش امروز مجبور نبودم آرایش کرده از خانه بیرون بیایم!!


ای کاش مردم ایران عادت کرده بودند، صبح به صبح نیت می کردند برای سلامتی خانوادشان، ۱.۰۰۰ تومن کالای ایرانی بخرند، ای کاش اگر کیفیت محصول ایرانی هم فوق العاده نیست، آن میزان از کیفیت اش که ضعیف است را می گذاشتند پای حساب صدقه کارساز، صدقه ای که فقیر را به گدایی عادت نمی دهد، بلکه کار را در جامعه زیاد می کند، تا کسی بیکار نماند…

من میدانستم و عمل کردم

وقتی کریستف کلمب، از سفر معروف و پرماجرایش برگشت، ملکه‌ی اسپانیا به افتخارش مهمانیِ مفصلی ترتیب داد.

درباریان که سر میز ناهار حاضر بودند با تمسخر گفتند: کاری که تو کرده‌ای هیچ کار مهمی نیست. ما نیز همه می‌دانستیم که زمین گرد است و از هر سویی بروی و به رفتن ادامه دهی، از آن سوی دیگرش برمی‌گردی.

ملکه‌ی اسپانیا پاسخ را از کریستف کلمب خواست، کریستف تخم مرغی را از سر میز برداشت و به شخص کناری خود داد و گفت: این را بر قاعده بنشان ..‌!
او نتوانست.
تخم مرغ دست به دست مجلس را دور زد و از راست ایستادن و بر قاعده نشستن اِبا کرد.

گفتند: تو خودت اگر می‌توانی این کار را بکن!
کریستف ته تخم‌مرغ را بر سطح میز کوبید، تهِ آن شکست و تخم مرغ به حالت ایستاده ایستاد.

همگی زدند زیر خنده که ما هم این را می‌دانستیم.
گفت: آری شاید می‌دانستید اما انجام ندادید، من می‌دانستم و عمل کردم.

انجام دادن چیزی که می‌دانیم احتیاج به شهامتی دارد که هر کسی توان انجامش را ندارد…

داستان #عجیب ترین مسجد دنیا

که یک …..را تبدیل به ……می کند!

 #گوهر_شاد خاتون یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بوده او می خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند .

 ✴️ به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید. و اخلاق اسلامى و یاد خدا را رعایت کنید .

او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد می‌آورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند . بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من مزد شما را دو برابر مى دهم ..

✴️ گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد می رفت؛ روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود، در اثر باد حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید ….

? جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که مریض شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد. چند روزی بود که به سر کار نمی آمد …

❇️ گوهر شادخاتون حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت..

 ✳️چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر می شد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند .وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.

او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود…

 

✅ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت: این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟ و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد . ..

?یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز . اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور.

?و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم .

حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن.

✳️ جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده حالش خوب شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم .

✅جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد …

 ❇️. روز چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد .

قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد .

?جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگو اولا از تو ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با تو ندارم.

قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد خانم نبودى ؟؟

?جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى طپد و جز او معشوقى نمى خواهم . من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام می گیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم . .

?و آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل

و او کسی نیست جز

 آیت اله شیخ محمد صادق همدانی.

 

1 2